ساک حسن را بستیم و باهاش رفتیم سپاه. اعزامش از آنجا بود. سالش را دقیق یادم نیست. هر روز برای مراسم اعزامها میرفتم سپاه. فرق اون روز این بود که حسن هم داشت میرفت. موقع رفتن، بچهها گفتند یک عکس ازش بگیر. به حسن گفتم بیا عکست را بگیرم. گفت: آقاجان ان شاءالله خدا عکس از آدم بگیرد. وانایستاد که عکس بگیریم.
صبحی که میخواست برود جبهه گفت آقاجان بنشین اینجا. نشستم. گفت: آقاجان انقلاب خدایی هست نکند دست از انقلاب بردارید.» گفتم باشد.
حسن جبهه بود و مادرش بیتاب. رفتم خانه آقای یثربی. گفتم آقا پسرم وقت رفتن حرفهایی زد که فکر میکنیم بر نمیگردد. گفت ان شاءالله خواهد آمد اگر نیامدخدا شهامتی به شما خواهد داد که تحمل کنید.